جان و دلم را بهر دلبر فدا كردم

ز درد دوري تا صبح روشن خدا خدا كردم


غم غربت نشناسي ,تا نكشي درد فراق

دل پريشانم را ميان سيل غمها رها كردم


روزگار ناسازگار از پي عشق آواره ام كرد

رفتم به جنگ روزگار,غرورم را به پايش فدا كردم


از غم و درد زندگي گوشه اي افتاده ام

بي طاقت دوري,ز درد محشري برپا كردم


خدايا از چه سبب حياتم دادي

مگر من در حق تو چه جفا كردم


اي خدايي كه مرا اسير قفس كردي

هان بدان تنها ز تو طلب شفا كردم


شايد كه تركت كردم و دورم از تو

بارالها به لطف تو ,ظلمت و تاريكي  رها كردم


آمده ام به درگهت تا كه توبه كنم

با دو دست نيازم سوي تو ربنا ربنا كردم


به خلوت گريه و زاري از اين جدايي

نمي دانم اين چه ظلمي بود كه من با خدا كردم


هرچه دارم,هرچه باشم ز لطف تو

فراموشت كردم و خويش را اسير دنيا كردم


تو ستارالعيوبي,تو غفارالذنوبي

ز جا برخاستم بهر نماز خود را مهيا كردم


اي خداوند جان , اي خداوند زمين و آسمان

توبه كردم از شرارتها,دانم كه بسيار گناه كردم


مگذار تنها محمد را لحظه اي به حال خود

بي ياري تو خود را غرق جرم و خطا كردم